دربهارم
دربهارم همچون برگی بودم که دوست داشتم سایه ام رابرروی صورتت بیاندازم
تانورچشمان زیبایت را نرنجاند ودستان همچوحریرت ازشدت گرماآزاری نبیند تابتوانم
حرکت تارتارموهایت راکه درجهت باداین سووآن سومیرودراساعت ها وساعتها بنگرم
ولی حیف
حیف که من برگی کوچک بودم وتوفرشته ای به بزرگی درختان محبت
هرگزنتوانستم عشقی که ازتودردل کوچکم پرورانده بودم رابه تو هدیه دهم ولحظه ای
صورت همچوماهت رالمس کنم حیف که نه قدرت آن راداشتم ونه بال پرواز تابرروی شانه هایت بنشینم
ولحظه ای آرامش را احساس کنم
حیف که خلاف جهت بادبودم وهروقت که خواستم شاخه رارها وبه سوی توبشتابم بادمرا بسوی دیگری بردوهرگزنتوانستم
این حسرت دردلم ماندوکنارعشقت شعله کشیدوتمام وجودم آتش گرفت
چندماهیست که ازبهارمیگذرد ومن همچنان عاشق وشیدای توهستم
نمیدانم ازکدامین سو ولی
امروز قاصدکی رابادبسویم آوردوبرروی سینه ام نشاند
ودیدم که قاصدک بسیارغمگین است
پرسیدم چراغمگینی واودرجوابم گفت عمریست عاشق ودیوانه ی توهستم
بعدازعمری آرزویم برآورده شد وتوانستنم لحظه ای درآغوش توباشم
ولی حیف که این آرزو فقط لحظه ای است
این راگفت وکمرم شکست
ازشاخه جداوهمراه باقاصدک برروی زمین افتادم
چون میدانستم عمرم به پایان رسیده همه چیزرابه قاصدک گفتم تااگرروزی بسوی توآمد
به گوشت برساندوبه توبگویدکه کاش عاشق کسی میشدم که میتوانست مرابفهمد
ودرکم کندویابه اندازه ای باشد که بتوانداحساسم کند
آخرین نفسهایم رامیکشم ودراین سودای آخرم آرزومندم تاگذارت به این بی راهه بیافتد
وپایت برروی جسدم که عمری راباعشق توگذرانده بگذاری وآتش حسرت راکه مرا
به این روزانداخت خاموش وباشنیدن خشت خشت کردن بدنم نگاهی به زیرپایت اندازی
وببینی آن که درزیرپای توآرامیده بلاخره به حسرت دیرینه اش که
لمس وجودت بود رسید....
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.