مدتیه شعر مینوسم

شعر که نه...

دل نوشته بگم بهتره

همیشه وقتی میخواسم بنویسم

یه شخصیت خاص با یه نگاه خاص میومد جلوی چشمامو شروع میکردم به نوشتن...

5ساله کارم اینه

هیچکسی نمیتونه مثل خود آدم,آدمو درک کنه

بعد این مدت یه چیز باورنکردنی برام اتفاق افتاد

باور نمیکردم اون کسی که همیشه در قلبم تجسمش میکردم واقعی باشه

اما بود

همون احساس خاص

همون نگاه معصوم

وهمون چشمای آهووار

اما..................................

اگه بخوام اماشو بگم یه دفترصد برگ رو پر میکنه

توچشماش ذول زدم

حتی باهاش حرف زدم

شاید یه مدت خیلی کوتاه ولی خودش یه دنیا میارزید

دونه دونه ی حرفاش رو

دونه دونه ی کلماتی که به کارمیبرد رو

ژس صورتش رو

واز همه مهمتر برق چشماش رو با تمام وجود بین شعرام حس میکردم

از وقتی دیدمش زندگیم عوض شده

یه آدم دیگه شدم

مگه میشه اینهمه خوبی و زیبایی یه جاجمع بشه؟

کاش میشد همیشه وتا لحظه ی مرگ تو چشاش زول بزنم ولی حیف.....

وخدارو شکر میکنم که همین چند لحظه رو به من هدیه داد

شاید دیگه شعر نگم

شاید...

 متحیر و داغونم

وازهمه مهمتر این چرای لعنتیه.....

داره خفم میکنه

 

 



نظرات شما عزیزان:

پریسا
ساعت17:22---1 دی 1391
سلام داداشی بیا پیشم آپم

راضیه
ساعت17:37---24 آذر 1391
ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن

خیری ندیدیم از این احتیار ها....

5 ساله که شعر میگین؟

خیلی خوبه هااااا

پاسخ: بله راضیه خانم از 5سال پیش کم وبیش مینوشتم والان یکم کم آوردم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 15:5 | نویسنده : بهنام |