اومداونی که میخواستم همون چشمایه آهووار

همون دستای پرمهری که تورویا باهام  دست داد

رسید اون لطف بی همتا که خوبی هاش یکم خاصه

چقدخوشحالم امروزم  خدا ما رو  باهم خاسته

توی بیست ساله این دنیا که من همراه روزاشم

ندیدم مثل لبخندش شب وروز محو چشماشم

توی شعرای احساسیم چقد حس کردم عطرش رو

حالا هرروز میبینم تو دستام قاب عکسش رو



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 18:43 | نویسنده : بهنام |

برگـــــ ه باطلــــــ ه

خوشیام سادس وازسادگیـــــــام دل زده ام

به امید قایقــــــــــــی دل به یه دریا زده ام

توهمون ماهی گیر قدر که تورش ازنـــگاس

من همون ماهی شدم که تو سرش کلی چراس

نمیخوام شعرای من باعث آزارت بشــــــــه

یاکه عشـــــق کوچیکم به زوروادارت بشه

حق انتـــــخاب تو برای مــــــــن مقدســـه

واس من خندیدنت ازروی خوشحالی بســـه

لحظه ای که حس میکردم که فقط مال منی

به خودم گفتم چرا ازتنهایی دل نکنــــــــــی

تاخاستم پاپیش بزارم وبگم دوســـــــت دارم

دستاتو دیدم باعشق گرفتی دست دگــــــری

گلی که برای دیــــــــــــــدار تو آورده بودم

دنیایی که توش تورو تافرداهـــاش برده بـودم

هردوشون پژمردن و فقط مونده یه خاطــــره

نامه ی دوستت دارم که شد یه برگه باطـــله

 



تاريخ : شنبه 9 دی 1391برچسب:, | 17:34 | نویسنده : بهنام |

 مدتیه شعر مینوسم

شعر که نه...

دل نوشته بگم بهتره

همیشه وقتی میخواسم بنویسم

یه شخصیت خاص با یه نگاه خاص میومد جلوی چشمامو شروع میکردم به نوشتن...

5ساله کارم اینه

هیچکسی نمیتونه مثل خود آدم,آدمو درک کنه

بعد این مدت یه چیز باورنکردنی برام اتفاق افتاد

باور نمیکردم اون کسی که همیشه در قلبم تجسمش میکردم واقعی باشه

اما بود

همون احساس خاص

همون نگاه معصوم

وهمون چشمای آهووار

اما..................................

اگه بخوام اماشو بگم یه دفترصد برگ رو پر میکنه

توچشماش ذول زدم

حتی باهاش حرف زدم

شاید یه مدت خیلی کوتاه ولی خودش یه دنیا میارزید

دونه دونه ی حرفاش رو

دونه دونه ی کلماتی که به کارمیبرد رو

ژس صورتش رو

واز همه مهمتر برق چشماش رو با تمام وجود بین شعرام حس میکردم

از وقتی دیدمش زندگیم عوض شده

یه آدم دیگه شدم

مگه میشه اینهمه خوبی و زیبایی یه جاجمع بشه؟

کاش میشد همیشه وتا لحظه ی مرگ تو چشاش زول بزنم ولی حیف.....

وخدارو شکر میکنم که همین چند لحظه رو به من هدیه داد

شاید دیگه شعر نگم

شاید...

 متحیر و داغونم

وازهمه مهمتر این چرای لعنتیه.....

داره خفم میکنه

 

 



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 15:5 | نویسنده : بهنام |

 

 

ستیز باعشق

پاتو جایی گذاشتی که تمومش خونه و احساس

شکسته بس که دیواراش توی اعماق اون بلواس

تودورمیشی وهرلحظه برات چون ابر میبارم

همین کارای سادت رو ستیز با عشق مینامم

توآئینه شدی بامن ولی کارات غم انگیزه

تو میخندی به من وقتی داره اشکام میریزه

توی میدون جنگ نیستیم یکم بامن مدارا کن

تهی دسته دلت ازعشق  بیا و اون رو  دارا کن

به هر سازی که میخواستی برات هرطوری رقصیدم

تو اوج بی کسی هامم واس شادیت خندیدم

تو اما بی وفا بودی دلت چون برگ برگشت خورد

یکی اومد که با حیله تمام عشق برداشت برد

سحر تا شب شبو تا صبح  فقط قافیه میسازم

به بازیه خودم با عشق ببین چند هیچ میبازم

تورودیدم که چون آهو رمیدی وزدم  فریاد

ولی مغرور وبی احساس خودت رفتی پی صیاد

من اهل آسموم نیستم   پر پروازمو دادی

رهام کردی توی رویا خودت دنبال آزادی

 

 



تاريخ : چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, | 19:1 | نویسنده : بهنام |

یه روزی باز میآیم.....

یه روزی باز می آیم که دیگرنیست کسی اینجا

که دیگر خانه عشقم ندارد غصــــــه بـی جا

یه روزی باز می آیم که قصد رفتنت مــــرده

که بادآرزوهایم هوای عشــــــــــق او برده

یه روزی باز می آیم که رفتن راه آخر نـــیست

قسم خوردن برای عشق تنها راه باور نیســـت

یه روزی باز می آیم که گــــرم باشد هوای تو

مریض عشق تو باشــــــــم رود درد و بلای تو

یه روزی بازمی آیم که قلبت کوی هرکس نیست

که مرغ عشق رویایت شبیهه روی کرکس نیست

یه روزی باز می آیم که مهتابت چـــــراغانیست

که دربرگ فصول توبرای عشق هم جــــاییست

یه روزی بازمی آیم که ارزش دارمــــــت بانو

که باهم ازبلور عشق پروازمیکنیـــــــــم تانور

 

 



تاريخ : چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, | 15:1 | نویسنده : بهنام |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد